- سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
با اشک های لعنتی تا پای درد رفته ام
دل خسته و بی رنگ و رو تا رنگ زرد رفته ام
ای بی خبر از هر تنش در خانه ی جسمانی ام
ایا خبر داری که من تا پای طرد رفته ام؟
آگاهم از این روزهای بی من احساسی ات
اما بدان بعد از تو من تا بغض مرد رفته ام
من آن غزال بزدل تنها میان جنگلم
تا آخر این جنگل تاریک و سرد رفته ام
ای مرگ بر این قافیه ای مرگ بر وزن و عروض
من بی هدف تا مرز این ابیات فرد رفته ام
خورشید هم شاکی از این رنگ شرابی
دریا ز امواج نگاهت می هراسد
کل طبیعت گشته مغلوب لب تو
وقتی زبانت مدح اورا می نوازد
مردم حسودی می کنند از زیر پلکت
تا مردم چشمت به بیرون می خرامد
انگار رقصت با زمین هم سازگار است
چون تا تو هستی او ز حرکت باز ماند
گرمای دستان تو اتش را فرو ریخت
اتش که نه اتشفشان را می نشاند
پیچک گمانم نقش مویت را گرفته
چون تا تواند فر به اندامش کشاند
بین همه اعداد عالم پنج خوب است
بشکن این قاعده ی محرم و نامحرمی ات
باز کن پنجره را محرم زیبایی من
تا ببینی به چه اندازه دلم گیر تو است
باز گو کن تو خودت صحنه ی شیدایی من
من تو را دارم و بس با دل بخشا چه کنم؟
اب رو را تو ببر ای همه دارایی من
همه ی شهر عقاید شده تعطیل چرا؟
چون که لبریز شده صبر و شکیبایی من
بوسه گس به لبانم چه خوش اقبال نشست
که نترسی دگر از مذهب بودایی من
به هزار عشوه و صدناز سخن میگویم
تا ببازی تو به این لحن تماشایی من
تا بدوزی به دو چشم نگرانم نگهت
می شوم زنده به اغوش تو لالایی من
طعم لب های تو ارایش و زیبایی من
همه ی چشم تو محتاج خودارایی من
من هنرمندم و معمار خراب دل تو
کلبه ی عشق تو مصداق توانایی من
تو خودت رقص مسیحایی لب های منی
نفسی حبس کنم عشق مسیحایی من؟
دل خود را به سر زلف تو پیوند زدم
به فدای سر تو این دل اهدایی من
من دگر از نفسم هیچ نمانده است عزیز
تو خودت حفظ بکن لهجه ی دریایی من