به دنبال کشف یک راز ، دیوانه وار دیوار خانه اش را بالا میروم
دنبال اسمی ، نشانی که نمیدانم
شاید یک تاریخ که هیچ وقت جرأت پرسیدنش را نداشتم
نا خوداگاه قلبم ناآرام میشود، لب هایم میلرزد، نمیخواهم ولی، اشک ها بی اجازه می غلطند
از تمام شعر هایش بیزارم...
از تک تک دلنوشته هایش بیزارم...
از خودش هم بیزارم از احساسش هم ...
از احساسی که نمی داند آن ور شهر کسی هست که با قایق یاد او خودش را روانه ی سیل اشک ها می کند.
اصلا سوار قایق یادت بشوم که چه؟
بگذار غرق اشک های خودم باشم وقتی -به قول تو- برای هر دویمان بهتر است.
- جمعه ۲۱ خرداد ۹۵