این جایی که من را زندانی کردی خیلی تاریک وخفه است.ان قدر کوچک است که وقتی خسته می شوم نمی توانم خودم را کش و قوس بدهم.میترسم بگویم بزرگ ترش کنی.نمیگویم چون میترسم احساس خلا کنی و یک هم قلبی برایم بیاوری
نه! تنهایی را بیشتر دوست دارم بگذار همینجا تک و تنها با در و دیوار قرمزم حرف بزنم ، راضی ترم!هم قلبی میخواهم چه کار؟ کش و قوس ندهم که نمیمیرم .همین که وقتی فکر میکنم داری فراموشم میکنی و تق به در می کوبم و تو یاد من می افتی بس است.
می دانی؟
گاهی فکر می کنم تو هم حس من را داری . جایت کمی تنگ است. البته حق داری چون قد تو بلندتر است وقتی می ایستی ان قدر بلند است که به چشم هایم میرسد. بعد میتوانی اشک هایی که از نکوبیدنت به در خانه قلبی آماده خودنمایی هستند را ببینی.گاهی نگرانم نکند همراه اشک ها از چشمانم بیوفتی.
ولی نه! ان قدر پاهایت محکم به خانه قلبی چسبیده اند که سیل هم ببارم تو همچنان ثابت قدم ایستاده ای.عجیب است! با انکه داخل قلبم ایستادی چطور انقدر مطمئنم که هیچ وقت روی قلبم پا نمیگداری؟
به در قلبی می کوبیدی؟ من که داشتم از خانه تنگم می گفتم!!!
- جمعه ۱۴ خرداد ۹۵