همه ی دل خوشی ام زنده بمانم تا تو...

پشت درختان سپیدار..

یک شاعرم و عاشقم و خواب ندارم
با چشم تو من میل به مهتاب ندارم

من زنده ام از بازدم هم نفس تو
پس دور نشو دور نشو تاب ندارم

دست منو تو قفل و کلید است به هرحال
با اینکه جواز از خود ارباب ندارم

آنقدر که من تشنه ی چشمان تو هستم
حتی رمق گفتن دریاب ندارم

از پنجره گاهی تو نگاهی به من انداز
با سنگ دگر جرإت پرتاب ندارم

یادت نرود پشت درختان سپیدار

       من منتظرم عاشقم و خواب ندارم

بی هدف تا ابیات فرد

با اشک های لعنتی تا پای درد رفته ام

دل خسته و بی رنگ و رو تا رنگ زرد رفته ام

ای بی خبر از هر تنش در خانه ی جسمانی ام

ایا خبر داری که من تا پای طرد رفته ام؟

آگاهم از این روزهای بی من احساسی ات

اما بدان بعد از تو من تا بغض مرد رفته ام

من آن غزال بزدل تنها میان جنگلم

تا آخر این جنگل تاریک و سرد رفته ام

ای مرگ بر این قافیه ای مرگ بر وزن و عروض

من بی هدف تا مرز این ابیات فرد رفته ام

رقصت سازگار با رقص زمین

خورشید هم شاکی از این رنگ شرابی

دریا ز امواج نگاهت می هراسد

کل طبیعت گشته مغلوب لب تو 

وقتی زبانت مدح اورا می نوازد

مردم حسودی می کنند از زیر پلکت 

تا مردم چشمت به بیرون می خرامد

انگار رقصت با زمین هم سازگار است

چون تا تو هستی او ز حرکت باز ماند

گرمای دستان تو اتش را فرو ریخت

اتش که نه اتشفشان را می نشاند

پیچک گمانم نقش مویت را گرفته

چون تا تواند فر به اندامش کشاند

بین همه اعداد عالم پنج خوب است

چون طرح خود را چپه ی قلبت بداند  

افکار ولگرد

سخت است شعری از سراغازی بگویی
اما ندانی از کجا باید شروع کرد
از اضطراب قبل امواج نگاهش
یا لرزش دستت برای اولین مرد
از کوچ چشمانت به اعماقش بگویی
یا از مهار سخت ان افکار ولگرد
از سرکش هر لحظه ی ذهنت بپرسی

«آیا تنش های صدایش می شود سرد؟»

لب ناب

لب ناب و می آب و قدحی پر ز شراب
چه شرابی چه شرابی رود آیینه به خواب
که نبیند که نبیند سحر آن سیل سراب
که نگوید که نگوید بود از میلِ خراب
شب مهتاب دل انگیز و رخ از جنس گلاب
دو عدد چشم خمار و تب نوشیدن آب
هوس آب تنی در بغل عاشق ناب
نبود عشق به این همهمه مصداق حباب
نبود کندن دل از لب معشوقه صواب
که اگر ترس از این است رود پشت نقاب


       

بشکن این قاعده ی محرم و نا محرمی ات

بشکن این قاعده ی محرم و نامحرمی ات  

باز  کن  پنجره  را  محرم  زیبایی  من

تا  ببینی به چه اندازه دلم گیر تو است

باز گو کن تو خودت صحنه ی شیدایی من

من تو را دارم و بس با دل بخشا چه کنم؟

اب رو را  تو  ببر  ای  همه  دارایی  من

همه ی شهر  عقاید  شده  تعطیل چرا؟

چون که لبریز شده صبر و شکیبایی من

بوسه گس به لبانم چه خوش اقبال نشست 

که نترسی دگر از مذهب بودایی من

به هزار عشوه و صدناز سخن میگویم

تا ببازی تو به این لحن تماشایی من

تا  بدوزی به دو چشم  نگرانم نگهت

می شوم زنده به اغوش تو لالایی من

طعم لب های تو ارایش و زیبایی من 

همه ی چشم تو محتاج خودارایی من

من  هنرمندم و معمار خراب دل  تو

کلبه ی عشق تو مصداق توانایی من

تو خودت رقص مسیحایی لب های منی

نفسی حبس کنم عشق مسیحایی من؟

دل  خود  را به  سر  زلف تو  پیوند  زدم

به  فدای سر  تو این  دل  اهدایی  من

من دگر از نفسم هیچ نمانده است عزیز

تو خودت حفظ بکن لهجه ی دریایی من

حمله ی تند سپاه کلمات و من تنها و غریب.
این چه ظلمی است در این فاجعه من یک تنه شاعر شده ام
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
موضوعات
پیوندها
طراح قالب آقای آستانه