همه ی دل خوشی ام زنده بمانم تا تو...

دخت حوا

حاجت قلب مرا پنجره‌ها می‌دانند

شعر گفتن ز تو را چون‌که روا می‌دانند

قلب من رو به تو و مطلق دریا باز است

مردم اما چو تو را نیز خطا می‌دانند

آن‌که با کاغذ و خودکار و دلم اخت شده

تویی اما چه کنم باز خدا می‌دانند

کاش بیدار شوند فصل بهار است همان

بلبلانی که فقط اسم تو را می‌دانند

باز از میوه ممنوع دلم می‌چیدی؟

که مرا اهل دلان دخت حوا می‌‌دانند؟

چشم تا باز کنم من رخ ماهت بینم

دیدن عکس تو را دید خطا می‌دانند

به گمانم که دگر وقت ظهور است ولی

دیگران شعر مرا شکل دعا می‌دانند

تو خودت را خر کن

گر که روزی پسری گفت که دوستت دارد
تو خودت را خر کن
یا خودت را به شنیدن بزن و باور کن
تو کمی ناز کن و چشم خودت را تر کن
یکی از گوش خودت را تو بکن دروازه
دیگری را در کن
همه ی نقشه ی پنهانی او را تو بخوان ازبر کن
گه گداری هوس گوجه ی سبز و باقالیْ گلپر کن
تا توانی هوس دردر کن
سفری داخلی و خارج از این کشور کن
گر که راضی نشد این غول چراغ جادو
هوس امل و بابلسر کن
گر به حرفت نکند خبط کند ای دختر
فکر شومی دگر از بهر زدن در سر کن
اعتراضی است اگر از طرف اوست ،بگو
اگرت هست کمی جروزه ای مرد چموش
غلطی دیگر کن
یا که ابراز علاقه به دگر دختر کن
کمی هم گوش به حرف پدر و مادر کن
مثلا راه بیا و کمه کم
طلب گوهر کن
قبل عقدت تو کمی لاغر کن
بله را داد بزن

       ان زمان شوهر کن
۱ ۲
حمله ی تند سپاه کلمات و من تنها و غریب.
این چه ظلمی است در این فاجعه من یک تنه شاعر شده ام
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
موضوعات
پیوندها
طراح قالب آقای آستانه