همه ی دل خوشی ام زنده بمانم تا تو...

یهویی

تا خوابم و ارامشم نا گاه می ریزد به هم ...

میفهمم از ان دور ها یاد مرا گم کرده ای!

بخوان؛ نه گنگ نیست

به دنبال کشف یک راز ، دیوانه وار دیوار خانه اش را بالا میروم

دنبال اسمی ، نشانی که نمیدانم

شاید یک تاریخ که هیچ وقت جرأت پرسیدنش را نداشتم

نا خوداگاه قلبم ناآرام میشود، لب هایم میلرزد، نمیخواهم ولی، اشک ها بی اجازه می غلطند

از تمام شعر هایش بیزارم...

از تک تک دلنوشته هایش بیزارم...

از خودش هم بیزارم از احساسش هم ...

از احساسی که نمی داند آن ور شهر کسی هست که با قایق یاد او خودش را روانه ی سیل اشک ها می کند.



اصلا سوار قایق یادت بشوم که چه؟

بگذار غرق اشک های خودم باشم وقتی -به قول تو- برای هر دویمان بهتر است.

بی هدف تا ابیات فرد

با اشک های لعنتی تا پای درد رفته ام

دل خسته و بی رنگ و رو تا رنگ زرد رفته ام

ای بی خبر از هر تنش در خانه ی جسمانی ام

ایا خبر داری که من تا پای طرد رفته ام؟

آگاهم از این روزهای بی من احساسی ات

اما بدان بعد از تو من تا بغض مرد رفته ام

من آن غزال بزدل تنها میان جنگلم

تا آخر این جنگل تاریک و سرد رفته ام

ای مرگ بر این قافیه ای مرگ بر وزن و عروض

من بی هدف تا مرز این ابیات فرد رفته ام

رقصت سازگار با رقص زمین

خورشید هم شاکی از این رنگ شرابی

دریا ز امواج نگاهت می هراسد

کل طبیعت گشته مغلوب لب تو 

وقتی زبانت مدح اورا می نوازد

مردم حسودی می کنند از زیر پلکت 

تا مردم چشمت به بیرون می خرامد

انگار رقصت با زمین هم سازگار است

چون تا تو هستی او ز حرکت باز ماند

گرمای دستان تو اتش را فرو ریخت

اتش که نه اتشفشان را می نشاند

پیچک گمانم نقش مویت را گرفته

چون تا تواند فر به اندامش کشاند

بین همه اعداد عالم پنج خوب است

چون طرح خود را چپه ی قلبت بداند  

تنها در خانه

این جایی که من را زندانی کردی خیلی تاریک  وخفه است.ان قدر کوچک است که وقتی خسته می شوم نمی توانم خودم را کش و قوس بدهم.میترسم بگویم بزرگ ترش کنی.نمیگویم چون میترسم احساس خلا کنی و یک هم قلبی برایم بیاوری

نه! تنهایی را بیشتر دوست دارم بگذار همینجا تک و تنها با در و دیوار قرمزم حرف بزنم ، راضی ترم!هم قلبی میخواهم چه کار؟ کش و قوس ندهم که نمیمیرم .همین که وقتی فکر میکنم داری فراموشم میکنی و تق به در می کوبم و تو یاد من می افتی بس است.

می دانی؟

گاهی فکر می کنم تو هم حس من را داری . جایت کمی تنگ است. البته حق داری چون قد تو بلندتر است وقتی می ایستی ان قدر بلند است که به چشم هایم میرسد. بعد میتوانی اشک هایی که از نکوبیدنت به در خانه قلبی آماده خودنمایی هستند را ببینی.گاهی نگرانم نکند همراه اشک ها از چشمانم بیوفتی.

ولی نه! ان قدر پاهایت محکم به خانه قلبی چسبیده اند که سیل هم ببارم تو همچنان ثابت قدم ایستاده ای.عجیب است! با انکه داخل قلبم ایستادی چطور انقدر مطمئنم که هیچ وقت روی قلبم پا نمیگداری؟

به در قلبی می کوبیدی؟ من که داشتم از خانه تنگم می گفتم!!!

افکار ولگرد

سخت است شعری از سراغازی بگویی
اما ندانی از کجا باید شروع کرد
از اضطراب قبل امواج نگاهش
یا لرزش دستت برای اولین مرد
از کوچ چشمانت به اعماقش بگویی
یا از مهار سخت ان افکار ولگرد
از سرکش هر لحظه ی ذهنت بپرسی

«آیا تنش های صدایش می شود سرد؟»

لب ناب

لب ناب و می آب و قدحی پر ز شراب
چه شرابی چه شرابی رود آیینه به خواب
که نبیند که نبیند سحر آن سیل سراب
که نگوید که نگوید بود از میلِ خراب
شب مهتاب دل انگیز و رخ از جنس گلاب
دو عدد چشم خمار و تب نوشیدن آب
هوس آب تنی در بغل عاشق ناب
نبود عشق به این همهمه مصداق حباب
نبود کندن دل از لب معشوقه صواب
که اگر ترس از این است رود پشت نقاب


       

جوابیه به سهراب

 سهراب گفت:

 قایقی خواهم ساخت 

خواهم انداخت به اب

دور خواهم شد ازین شهر غریب



اما سهراب!

جای قایق مال تو

رفتن ان سوی دریا مال تو

ماندن و تسکین شب ها مال من

ساختن یک شهر رویا مال من

داغی خورشید دریا مال تو

سختی ایام سرما مال من

خوش خوشک رفتی برو این دیدنی ها مال تو

این همه دیباچه و اسرار دنیا مال من


دخت حوا

حاجت قلب مرا پنجره‌ها می‌دانند

شعر گفتن ز تو را چون‌که روا می‌دانند

قلب من رو به تو و مطلق دریا باز است

مردم اما چو تو را نیز خطا می‌دانند

آن‌که با کاغذ و خودکار و دلم اخت شده

تویی اما چه کنم باز خدا می‌دانند

کاش بیدار شوند فصل بهار است همان

بلبلانی که فقط اسم تو را می‌دانند

باز از میوه ممنوع دلم می‌چیدی؟

که مرا اهل دلان دخت حوا می‌‌دانند؟

چشم تا باز کنم من رخ ماهت بینم

دیدن عکس تو را دید خطا می‌دانند

به گمانم که دگر وقت ظهور است ولی

دیگران شعر مرا شکل دعا می‌دانند

تو خودت را خر کن

گر که روزی پسری گفت که دوستت دارد
تو خودت را خر کن
یا خودت را به شنیدن بزن و باور کن
تو کمی ناز کن و چشم خودت را تر کن
یکی از گوش خودت را تو بکن دروازه
دیگری را در کن
همه ی نقشه ی پنهانی او را تو بخوان ازبر کن
گه گداری هوس گوجه ی سبز و باقالیْ گلپر کن
تا توانی هوس دردر کن
سفری داخلی و خارج از این کشور کن
گر که راضی نشد این غول چراغ جادو
هوس امل و بابلسر کن
گر به حرفت نکند خبط کند ای دختر
فکر شومی دگر از بهر زدن در سر کن
اعتراضی است اگر از طرف اوست ،بگو
اگرت هست کمی جروزه ای مرد چموش
غلطی دیگر کن
یا که ابراز علاقه به دگر دختر کن
کمی هم گوش به حرف پدر و مادر کن
مثلا راه بیا و کمه کم
طلب گوهر کن
قبل عقدت تو کمی لاغر کن
بله را داد بزن

       ان زمان شوهر کن
۱ ۲ ۳
حمله ی تند سپاه کلمات و من تنها و غریب.
این چه ظلمی است در این فاجعه من یک تنه شاعر شده ام
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
موضوعات
پیوندها
طراح قالب آقای آستانه